شب پرستاره



دوستی داشتم، سرد بود، با من شاید کمتر، اما با زندگی سرد بود، نفرت در کلامش ریشه دوانده بود. زندگی برایش عذاب بود(در کلامش چنین می‌نمود) پس از چند سال، مقابل تمام عقایدش قرار گرفته بود.

پس از چندسال دوستی، فهمیدم از او پیروی کرده‌ام. راه رفتنش را نفهمیدم، راه رفتن خودم هم یادم رفت. شدم موجودی بی‌شکل! در اوج بی‌شکلیم فهمیدم سال‌هاست دچار تقلیدم؛ جدا شدم از هرکه برایم کبریا داشت. بت‌شکنی کردم.

همان دوست، بیان را مبتذل و روزنوشته‌هایش را ابتذال خالص میخواند. من هم قبول میکردم (با منطق هر چند) امروز اما نه. روزنوشته‌ها را میخوانم. دوست‌شان دارم. و کمی هم می‌نویسم. کمی هم چیزهای دیگر.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دستگاه چاپ سیلک فروشگاه پارسیان دارالترجمه رسمی واژه نمونه سوالات نقشه کشی سازه فنی حرفه ای اندیشه متروکه کلاس ششمی ها جدیدترین اخبار و اطلاعات سئو بدون عنوان سکوت میکنم که چون سکوت خیلی بهتره آموزش